حكايت

اللهم‌عجل‌لوليك‌الفرج

حكايت

۱۱ بازديد

 

 «پيرمرد زرگري به دكان همسايه خود رفت و گفت: ترازويت را به من بده تا اين خرده هاي طلا را وزن كنم ؛ همسايه‌اش كه مرد عاقل و دورانديشي بود ، گفت ببخشيد من غربال ندارم. پيرمرد گفت: حالا ديگر مرا مسخره مي‌كني ، من مي‌گويم ترازو مي‌خواهم تو مي‌گويي غربال ندارم ، مگر كر هستي؟ همسايه گفت: من كر نيستم ولي درك كردم كه تو با اين دست‌هاي لرزان خود چون خواهي كه خُرده‌هاي طلا را به ترازو بريزي و وزن كني مقداري از آن به زمين خواهد ريخت ، آن وقت براي جمع آوري آنها جاروب خواهي خواست ، و بعد از آنكه طلاها را با خاك جاروب كردي آن وقت غربال لازم داري تا خاك آنها را بگيري‌ ، من از همين اول گفتم كه غربال ندارم.»

#مثنوي_معنوي

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.